آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۱۴۶٫۹۱۸ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۳ نفر
تعداد یادداشت ها : ۴۷
بازدید از این یادداشت : ۲٫۳۳۷

پر بازدیدترین یادداشت ها :

   پیش از این در یادداشتی از خودستایی‌های شیرین حافظ سخن راندم. دوست و همکارعزیزم جناب آقای دیانی، استاد فرهیخته‌ی گروه ادبیات فارسی دانشگاه الزهراء که در دانشکده از افتخار هم دفتری با ایشان برخوردارم، به خودستایی‌های خاقانی اشاره کردند. پس از آن یادداشت من درصدد برآمدم این مبحث را در آثار دیگر شاعران فارسی دنبال کنم و نمونه‌های دیگری از این خودستایی‌ها را بیابم. جستجو در دیوان خاقانی را آغاز کردم و این نوشتار حاصل آن جستجوست.

   افضل‌الدین بدیل بن علی خاقانی شروانی در سال 520 هجری قمری در شروان زندگی یافت. پدرش  درودگر بود. مادرش اسیر رومی آزاد شده‌ای بود که اسلام آورد و شغل طباخی داشت. عموی او کافی‌الدین عمر بن عثمان اهل فضل و کمال بود و در حکمت و فلسفه و طب سررشته داشت. او و پسرش در تربیت افضل‌الدین همت گماردند و وی را پروردند. دیری برنیامد که برادرزاده ذوق و قریحه‌ی خود در شاعری را اثبات کرد و از عموی خود لقب حسان‌العجم یافت. او در شعر به شاگردی استاد ابوالعلاء گنجوی در آمد و استاد، دختر خویش را نیز به شاگرد داد و البته خاقانی بعد‌ها حق استادی و خویشاوندی ابوالعلاء را نادیده گرفت و او را هجو گفت. افضل‌الدین ابتدا حقایقی تخلص می‌کرد، ولی پس از آن که به خدمت خاقان اکبر منوچهر شروانشاه درآمد خاقانی را تخلص خود قرار داد و بدان نام نیز آوازه یافت. پس از منوچهر، خاقانی پسرش اخستان‌بن منوچهر را خدمت کرد و مدح گفت. او به ری رفت، دو بار حج گزارد و در انتهای عمر نیز در تبریز سکونت گزید. او در سال 595 هجری در سن هفتاد و پنج سالگی در تبریز درگذشت و در مقبرة‌الشعراء محله‌ی سرخاب به‌خاک سپرده شد.  

   خاقانی در قرنی می‌زیست که شاعران بزرگی در آن  گردن افراشتند. در نیمه‌ی اول قرن ششم، سنایی غزنوی می‌زیست. نزدیک به زمان درگذشت سنایی، عطار نیشابوری قدم به عرصه‌ی وجود نهاد و در قرن ششم زیست و در قرن هفتم به‌دست مغولان کشته شد. بزرگ‌ترین قصیده‌سرای قرن ششم انوری  معاصر او بود و استاد بزرگی در شعر فارسی به شمار می‌آمد.  او معاصر شاعران بزرگی چون ابوالعلاء گنجوی، رشیدالدین محمد وطواط، جمال‌الدین اصفهانی، مجیر‌الدین بیلقانی، فلکی شروانی، اثیرالدین اخسیکتی و نظامی گنجوی بود و با بیشتر آنان مکاتبه و مشاعره داشت و به ستایش سا یا نکوهش و هجو درباره‌ی آنان سخن گفته است.

   در اینکه خاقانی شروانی شاعری بزرگ و از ارکان شعر فارسی بود تردید روا نیست. بیاد داشته باشیم که او در روزگاری می‌سرود که قله‌های بی‌بدیل ادب فارسی همچون سعدی شیرازی، جلال‌الدین محمد بلخی و حافظ شیرین سخن هنوز ظهور نکرده بودند. شاید جدای از نمونه‌هایی چون فردوسی طوسی و نظامی گنجوی که پیش از خاقانی می‌زیستند و در قلل رفیع شعر فارسی قرار داشتند، بتوان خاقانی را یکی از قلل شعر فارسی تا سده‌ی ششم دانست؛ هر چند در این مقام نیز یگانه و بی‌رقیب نیست.  استاد دکتر سید ضیاءالدین سجادی درمقدمه‌ی  گزیده‌ای که از دیوان خاقانی فراهم آورده‌اند، نظر استاد فقید بدیع‌الزمان فروزانفر درباره‌ی شعر خاقانی را چنین نقل کرده‌اند: او دارای «فکر بلند پرواز و قریحه‌ي معنی آفرین » بود و «پا را از درجه‌ی تقلید برتر نهاد» و «سبکی جدید به‌ظهور آورد که تا مدت‌ها سرمشق گویندگان پارسی به‌شمار می‌رفته است.»(گزیده‌ي اشعار خاقانی شروانی، چاپ هشتم، 1376، ص شانزده. پس از این  به همین کتاب ارجاع داده خواهد شد).

  چند نکته درباره‌ی خودستایی‌های خاقانی شایان ذکر است: خودستایی‌های خاقانی ممکن است سزاوار باشد، ولی دلنشین نیست. خود ستایی او معمولاً با طعن و هجو حاسدان و بد گویان همراه است. عموماً به یک بیت و دو بیت ختم نمی‌شود و گاه قصیده‌ای را دربرمی‌گیرد و البته گاه برای برقرای صنعت تضاد و طباق با تواضع و فروتنی نیز همراه می‌شود؛ چنانکه در موردی، یک قصیده‌ی خود ستایانه تجدید مطلع می‌شود و در ادامه شاعر به تواضع روی می‌آورد تا تضاد شعری برقرار شده باشد. شاید مبالغات خاقانی در خود ستایی تلاشی شاعرانه باشد برای بالا بردن رتبه‌ي سخن؛ مگر نه اینکه استاد او نظامی گفته بود: در شعر مپیچ و در فن او

چون اکذب اوست احسن او

   او خود را گنج خدا در خزائن معنا و سیمرغ شعر می‌نامد و در قصیده‌ای شایسته‌ترین پادشاه اقلیم و ملک «سخن راندن» می‌داند. برخی از ابیات آن قصیده را می‌آوریم:

نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا

در جهان، ملک سخن راندن مسلم شد مرا

 

مریم بکر معانی را منم روح‌القدس

عالم ذکر معانی را منم فرمانروا

 

رشک نظم من خورد حسّان ثابت را جگر

دست نثر من زند سبحان وائل را قفا

 

عقد نظّامان سحر از من ستاند واسطه

قلب ضرّابان شعر از من پذیرد کیمیا

 

هر کجا نعلی بیاندازد براق طبع من

آسمان زو تیغ برّان سازد از بهر قضا

 

من ز من چون سایه و آیات من گرد زمین

آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به‌جا

 

این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چه

وان بدین گویان که گویی جای این ساحر کجا

 

در همین قصیده خود ستایی او با نکوهش از معاصرانش همراه می‌شود؛ گویی او قدح دیگران را بخشی از مدح خود و این را بدون آن ناتمام می‌داند:

ترش و شیرین است قدح و مدح من با اهل عصر

از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا

 

هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش

وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا

 

من قرین گنج و این‌ها خاکبیزان هوس

من چراغ عقل و این‌ها روزکوران هوا

 

دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد

منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا

 

حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس

قول احمد را خطا گفتند جوقی ناسزا

 

من همی در هند معنی راست همچون آدمم

وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا

 

جرعه خوار ساغر فکر منند از تشنگی

ریزه چین سفره‌ي راز منند از ناشتا

 

خویشتن همنام خاقانی شمارند از سخن

پارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا

 

نی‌همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک

از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا

 

دانم این اهل سخن هرک این فصاحت بشنود

در میان منکر افتد خاطرش یعنی خطا

 

گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم

خوانمش خاقانی، اما از میان افتاده قا(گزیده، ص6-4)

بدین سان خاقانی کسی را در حد نام خود نمی‌شمارد و دیگران را خان می‌داند و خود را خاقان! این «پادشاه نظم و نثر در خراسان و عراق»، در پی تقلید و ریزه خواریخوان گذشتگان نیست و ره‌آورد او «شیوه‌ي تازه است» «نه رسم باستان». (همان، ص65). او خود را در قصیده‌ای هم خضر و هم اسکندر می‌داند(همان، 69) و بر این باور است که عالم را از آوازه‌ی خود می‌افروزد. اما بلافاصله در تجدید مطلع همان قصیده، از طریق تفاخر باز می‌گردد و راه تواضع می‌پیماید و می‌گوید: من کیم، باری که گویم زآفرینش برترم! پس از آن چون بر شیوه‌ي شعرا مبالغه‌ و اراق را از حد می‌گذراند و همان اغراق‌های خودستایانه را در خودنکوهی تکرار می‌کند:

نحس اجرام و وبال خلق و قلب عالمم

حشو ارکان و رذال دهر و دون کشورم

 

نه سگ اصحاب کهفم، نه خر عیسی ولیک

هم سگ وحشی نژادم، هم خر وحشت چرم

 

شیر برفینم نه آن شیرم که بینی صولتم

گاو زرینم نه آن گاوم که بینی عنبرم

 

زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم

شاعرم اما لبید آیین، نه حسان مخبرم

 

شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم

سخت سخت آید خرد را این که منکر منکرم

 

روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک

صافیم خوان، چون صفای صوفیان را چاکرم(همان، ص 72-70)

   اما، پس از این نمونه‌ي خود نکوهی، شاعر به خود ستایی باز می‌گردد:

مالک الملک سخن خاقانیم، کز گنج نطق

دخل صد خاقان بود یک نکته‌ی غرّای من(همان، ص77)

 

خاک درت جیحون  هنر، شروان سمرقند دگر

خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته

 

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران

هست آبروی شاعران، زین شعر غرّا ریخته

 

بر رقعه‌ی نظم دری قایم منم در شاعری

با من به قایم عنصری، آب مجارا ریخته(همان، ص 94)

  برای آنکه سخن به‌درازا نکشد، به ذکر نشانی برخی از این خودستایی‌ها بسنده می‌کنم: ابیاتی از قصیده‌ی صفحات 327 و 328؛ قطعه‌ی صفحه‌ی 384؛ غزل صفحه‌ی 433 و 434 و قطعه‌ی صفحات 388 تا 391. این قطعه‌ی آخری را باید نقل کرد. در آخرین بیتی که آورده شد، نام عنصری را ملاحظه فرمودید. او یکی از شاعرانی است که خاقانی بارها از او یاد کرده و کامیابی‌های و ی را نکوهیده است. حتی او قطعه‌ای با ردیف عنصری سروده و در آن از زمانه گله کرده است. به زعم خاقانی، عنصری علم و ذوق خاقانی را نداشته و خاقانی از بخت و اقبال عنصری بی‌بهره بوده است. در پایان این قطعه‌ی خاقانی را نقل می‌کنم که در نوع خود خود ستایی کم‌نظیری است:

به تعریض گفتا که خاقانیا

چه خوش داشت نظم روان عنصری

 

بلی شاعری بود صاحب قبول

زممدوح صاحب‌قران عنصری

 

به معشوق نیکو و ممدوح نیک

غزل‌گو شد و مدح‌خوانعنصری

 

جز این طرز مدح و طراز غزل

نکردی ز طبع امتحان عنصری

 

شناسند افاضل که چون من نبود

به مدح و غزل در فشان عنصری

 

که این سحرکاری که من می‌کنم

نکردی به سحر بیان عنصری

 

مرا شیوه‌ي خاص و تازه است و داشت

همان شیوه‌ي باستان عنصری

 

ز ده شیوه کان حیلت شاعری است

به یک شیوه شد داستان عنصری

 

نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد

که حرفی ندانست از آن عنصری

 

به دور کرم بخششی نیک دید

ز محمود کشورستان عنصری

 

به ده بیت صد بدره و برده یافت

ز یک فتح هندوستان عنصری

 

شنیدم  که از نقره زد دیگدان

ز زر ساخت آلات خوان عنصری

 

اگر زنده ماندی در این کور بخل

خسک ساختی دیگدان عنصری

 

×××

نبوده‌است چون من گه نظم و نثر

بزرگ آیت و خرده‌دان عنصری

 

به نظم چو پروین و نثر چو نعش

نبود آفتاب جهان عنصری

 

ادیب و دبیر و مفسر نبود

نه سبحان به عرف زبان عنصری

 

چنانک این عروس از درم خرم است

به زر بود خرم‌روان عنصری

 

دهم مال و پس شاد باشم کنون

ستد زرّ و شد شادمان عنصری

 

به دانش بر از عرش گر رفته بود

به دولت بر از آسمان عنصری

 

به دانش توان عنصری شد ولیک

به دولت شدن چون توان عنصری

 

 

 

 

چهارشنبه ۲۶ دي ۱۳۸۶ ساعت ۱۴:۱۷
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت