آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۱۴۵٫۲۲۲ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۰ نفر
تعداد یادداشت ها : ۴۷
بازدید از این یادداشت : ۲٫۱۹۶

پر بازدیدترین یادداشت ها :

 

 

«حسنک پیدا آمد بی بند، جبّه‌یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد، خَلَق‌گونه، درّاعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزهٔ میکائیلی نو در پای ...»(بیهقی، 229).

  این پاره در تاریخ بیهقی در داستان بر دار کردن حسنک وزیر آمده است؛ جایی که حسنک به مجلسی آورده می‌شود که قرار است اموالش را مصادره کنند و او نیز مطابق رسم زمان انتقال آن اموال به سلطان را بپذیرد، گواهی دهد و دم بر نیاورد! به آن مجلس و آنچه در آن مجلس گفته و شنیده شد نمی‌پردازم. در آنچه نقل کردم، دو تعبیر آمده که به زعم بنده محل تأمل است: دستار نشابوری و موزهٔ نو میکائیلی.

   سؤال من این است که آیا نوعی دستار به‌نام دستار نشابوری و نوعی کفش به‌نام کفش میکائیلی در روزگار بیهقی وجود داشته است یا نه؟ من برای یافتن این نوع موزه به فرهنگ‌های مختلف مراجعه کردم و نتیجه از دو شکل خارج نبود: یا این ترکیب در فرهنگ وجود نداشت و یا اگر وجود داشت متن مورد استناد و مرجع آن تاریخ بیهقی بود و همین پاره که نقل کردم.

    اگر به داستان بر دار کردن حسنک وزیر و دیگر فقرات مربوط به آن در اثر بیهقی دقت کنیم دو نکته در خور توجه است: یکی بی‌وفایی نشابور و نشابوریان به حسنک و دیگری نقش خاندان میکال در بر دار رفتن او.

    در اثر بیهقی، فقرهٔ ورود مسعود به نشابور را، می‌‌توان به عنوان مقدمه‌ای بر داستان بر دار کردن حسنک وزیر به‌شمار آورد.براین باورم که بیهقی می کوشد میان آن فقره و بردار رفتن حسنک ارتباط علّی برقرار کند. در دو صحنه، بیهقی عبارتی مشابه را تکرار می‌کند: زمان ورود امیر مسعود به نشابور و زمان رفتن حسنک به پای چوبهٔ دار؛ در هر دو جا تعبیر«و قرآن خوانان قرآن می‌خواندند» تکرار می‌شود. آیا می توان گفت بیهقی به عنوان یک تکنیک دراماتیک در صدد بوده است با تکرار این جمله میان این دو فضای مختلف ارتباط علّی در ذهن خواننده برقرار کند؟

    امیر مسعود با ورود به نشابور خطبه‌ای خواند که محور اصلی آن حسنک بود و عزم مجازات او:

«و اکنون می‌فرماییم بعاجل الحال تا رسمهای حسنکی نو را باطل کنند و قاعدهٔ کارها بنشابور در مرافعات و جز آن همه برسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او میکردند بما میرسید بدان وقت که بهرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم.امّا روی گفتار نبود و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان»(بیهقی، 42).

  نشابور شهر حسنک بود؛ آیا تغییرات حسنک در موضوع محاکمات و مرافعات تنها در نشابور اجرا می‌شد؟ به هر حال، بیهقی از بناهای باغ شادیاخ می‌گوید و فرش‌هایی از آن حسنک که آن بناها را آراسته بود. آیا چنان که مسعود در خطبهٔ خود بیان داشت و بیهقی بر آن صحّه‌ می گذارد، مردم نشابور بدین ملک تشنه بودند؟ آیا نشابوریان در نهایت نسبت به حسنک بی‌وفایی کرده بودند؟ بیهقی در پایان ماجرا می‌نویسد:« و گفتارش رحمة‌الله علیه این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت» (بیهقی،‌234).

   پس از ورود مسعود به نشابور اولین کسی که به سخن آمد و زبان به دادخواهی گشود قاضی صاعد، بزرگ میکائیلیان بود، چرا که بر آن بود بر میکائیلیان«ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران»(بیهقی،43). بعد از او نیز «جملهٔ کسان و پیوستگان میکائیلیان بدیوان رفتند و حال باز نمودند» و « املاک ایشان باز دادند و ایشان نظری نیکو یافتند»(بیهقی، 44) .شک نیست که آل میکال در آنچه بر سر بیهقی آمد سهمی داشتند، هر چند اصل ماجرا چیز دیگری بود  و پای کینه‌کشی و تسویه حساب مسعود با حسنک در میان بود امّا از اثر این علل و عوامل نیز نمی‌توان غافل شد، چنانکه بیهقی از این مسائل غفلت نورزیده و بدان توجه کرده است.

   حال بازمی‌گردم به اصل موضوع، یعنی دستار نشابوری و موزهٔ نو میکائیلی. در پاسخ به این پرسش که معنای این دو ترکیب چیست، به باور من از دو منظر می‌توان به موضوع و دو پاسخ متفاوت داد: از منظر مورّخان و از منظر ادیبان.

   در منظر مورّخانه، باید پذیرفت که هم دستار نیشابوری و جود داشته و هم موزهٔ میکائیلی و بیهقی هم در آن مجلس این هر دو را در بر سر و به پا داشته است. در این منظر، اهمیتی ندارد که نتوان در فرهنگ‌های لغت از این دستار و موزه نام و نشانی یافت. آنچه اهمیت دارد این است که بیهقی به‌عنوان مورّخی امین جزئیات را روایت کرده و می‌توان به‌سادگی سخن او را پذیرفت و بدان اعتماد کرد.

   در منظر ادیبانه، می‌توان این دو تر کیب را دارای ایهام دانست: دستار نشابوری یعنی کلاهی که نشابوریان بر سر حسنک گذاشتند و موزهٔ نوی میکائیلی یعنی پاپوش نوی که آل میکال برای حسنک دوختند و وی را به ورطهٔ هلاک افکندند.

   مگر نه اینکه بیهقی مورخ و بیهقی ادیب از هم جدایی ناپذیرند؟ و مگر نه اینکه مورخان تاریخ بیهقی را بدون درک ادیبانه نخواهند دریافت و ادیبان برای فهم آن به شمّ مورخانه نیازمندند؟ شاید بتوان این دو منظر مورخانه و ادیبانه را با هم تلفیق کرد و هر دو را پذیرفت و به جای ایهام ادبی از ایهام تاریخی سخن گفت.(در پایان ذکر این نکته را لازم می‌دانم که در این متن به تاریخ بیهقی، تصحیح دکتر فیاض، چاپ دانشگاه مشهد،  1350 ارجاع داده شده است)

 

دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۶ ساعت ۵:۴۰
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت