آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۱۴۷٫۲۶۳ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۰ نفر
تعداد یادداشت ها : ۴۷
بازدید از این یادداشت : ۱٫۸۵۳

پر بازدیدترین یادداشت ها :

الف) روز نخست

پس از دوازده سال دو روز پیش به مشهد آمدم سه‌شنبه 24 مهر ماه 1386. قرار بود 25 مهر ماه در مشهد و به مناسبت بازنشستگی استاد نقی لطفی و برای تجلیل از خدمات علمی و آموزشی او همایشی یک روزه با عنوان جایگاه مطالعات تاریخ غرب در ایران برگزار شود. این موضوع سببی شد برای آمدن به مشهد. حالا دومین روزی است که اینجا هستم، ساعت چهار و نیم عصر روز پنجشنبه 26 مهر. کافی‌نتی پیدا کرده‌ام تا یادداشت‌های این سفر را داغ داغ بنویسم

1) با دشواری فراوان به‌هر حال در پرواز ساعت ده و نیم شب هواپیمایی کاسپین جایی برایم باز شد و سوار شدم. پس از یک ساعت و ده دقیقه  پرواز رسیدم به مشهد. آقای محمد زاده از کارمندان دانشکده‌ی ادبیات به دنبالم آمد و مرا به مهمانسرای دانشگاه مشهد برد. ساعت ۳۰/۱۲ شب رسیدم نیم ساعتی روی مقاله‌ام کار کردم، ولی دیدم حسابی خسته‌ام و باید استراحت کنم. خوابیدم و ساعت ۵ صبح بیدار شدم و شروع کردم به کار غیر از نیم ساعتی که برای صبحانه رفتم پایین بقیه‌ی وقتم را تا ساعت ۳۰/۹ کار کردم و موفق شدم متن مقاله را بنویسم: جغرافیا و تاریخ جهانی در آثار جغرافی‌نویسان و مورخان مسلمان. بعد هم آماده شدم و زدم بیرون برای دیدار با شهری که ۹ سال از ایام عمرم را در کسوت دانشجویی در آن زیسته بودم.

   2)چهره‌ی شهر کاملا عوض شده است.  خیابان احمد آباد را تقریبا نمی‌شد شناخت. با آنچه در آن سال‌ها دیده بودم بسیار فرق داشت. عریض‌تر شده بود و برج‌های زیادی از دو طرف سر برآورده بودند. خیابان قشنگ مشهد که از فلکه‌ی احمد آباد به بعد سپیدار ها در دو سو و وسط آن قد کشیده بودند، دیگر نشانی از آن سپیدارهای زیبا نداشت. به زحمت سه راه ادبیات را پیدا کردم. یعنی راستش از خیابان کفایی وارد شدم و کمی برایم دشوار بود پیدا کردن سه راه ادبیات و دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دکتر علی شریعتی. راستش را بخواهید این ترس هم به دلم افتاده بود نکند دانشکده را کوبیده باشند و جایش برجی بیگانه سربرآورده باشد؟ به هر حال دانشکده را پیدا کردم.  جهاد دانشگاهی دانشگاه مشهد در آن مستقر شده بود. از دفتر نگهبانی اجازه گرفتم تا در فضای دانشکده گشتی بزنم و با روی خوش اجازه دادند و به محیطی قدم نهادم که ۹ سال از عمرم را در آن به‌عنوان دانشجو زندگی کرده بودم. بعد هم دو ترم در سال‌های هفتاد و هفتاد و چهار در آن تدریس داشتم و بعد هم از آن شهر رفتم تا دو روز پیش!

   جهاد دانشگاهی دانشگاه کوشیده بود دانشکده را تقریبا به همان وضع قبلی حفظ کند. فقط در اندازه‌ و شماره‌ی اتاق‌ها دخل و تصرف کرده بود. اتاق ۱۱ به دو اتاق تبدیل شده بود  و اتاق ۷ (جایی که معمولا کلاس‌های دکتر شریعتی در آن تشکیل می‌شد، کلاس فلسفه‌ی تاریخ دکتر سروش برای دانشجویان کارشناسی در آن کلاس برگزار شد و جلسه‌ی دفاع از رساله‌ی کارشناسی ارشد من هم در همانجا برگزار شده‌بود) تبدیل شده بود به چند کلاس کوچک و یک راهرو که از جلوی اتاق‌ها می‌گذشت. به تک تک اتاق‌ها و فضاهای دانشکده ‌سرک کشیدم. کلاس‌های طبقه‌ی اول، کلاس‌های طبقه‌ی دوم به خصوص کلاس‌های ۲۲، ۲۳ و ۲۴ که کلاس‌های گروه تاریخ معمولا در آن اتاق‌ها تشکیل می‌شد؛ اتاق‌های طبقه‌ی سوم که اتاق استادان بود، به خصوص آخرین اتاق راهروی سمت راست که در سمت راست راهرو قرار داشت و متأسفانه درش بسته بود: اتاق استادم دکتر عبدالهادی حائری. به آمفی تئاتر دانشکده یا تالار فردوسی هم سر زدم. درش بسته بود خواهش کردم برایم باز کنند. رفتم و چند دقیقه‌ای روی یکی از صندلی‌ها نشستم. در این تالار ما چه شب شعر هایی برگزار کردیم! سالن از تراکم جمعیت به مرز انفجار می‌رسید و شاعران جوان دانشجو  شعر می‌خواندند. سخنرانی‌‌های ۲۹ خردادی و در سالگرد درگذشت و بزرگداشت دکتر علی شریعتی: سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش و سخنرانی دکتر هاشم آقاجری. همه برایم خاطره بود و خوش. یکی از مسؤلین جهاد آمد و گفت که با کوشش‌‌های جهاد  ساختمان به همین‌شکل حفظ شده است.  یک چای هم در تالار خوردم و بیرون رفتم. حتی به زیر زمینی که در ته حیاط دانشکده بود سرزدم، جایی که بوفه‌ی دانشکده بود و محل تجمع و گپ و گفتگو با بچه‌ها. از آثار آن هم اثری نبود. از دانشکده بیرون آمدو و از مسیر خیابان اسرار به چهار راه اسرار و چهار راه دکترا که رسیدم دکتر ایمانپور زنگ زد و قرار شد برای ناهار مهمان او باشم. برای دیدن او به دانشکده‌ی ادبیات جدید در پردیس دانشگاه رفتم که ساختمان خوب، زیبا و شیکی بود. اصلا نمی‌خواهم در باره‌ی آن بنویسم. این کار را می گذارم برای دانشجویانی که در این محیط دانشجو هستند تا دهه‌های بعد از خاطراتشان بنویسند. برای من بی‌خاطره است. ولی اینجا می‌شد آدم‌هایی را دید که رد پای آن سال‌ها را بر چهره و پیشانی خود داشتند.

   3) سر میز غذا از دکتر ایمان‌پور شنیدم استاد سید محمد نظری هاشمی در تابستان گذشته  درگذشته است. شنیدن خبر برایم سنگین بود. در همان اواخری که من در دانشکده دانشجو بودم او از دانشگاه اصفهان به مشهد منتقل شد و خیلی زود دریافتم چه مرد  دوست داشتنی و نازنینی است. صلح کل بود و مرجع. همه‌ی کارها را حل و فصل می‌کرد  و جودش برای گروه تاریخ دانشگاه مشهد نعمت بزرگی بود. در سمینار بزرگداشت مرحوم دکتر حائری در تهران او را دیدم و گویا از من به سبب نیامدن به دانشگاه مشهد دلخور بود و البته هیچگاه فرصت نشد برایش توضیح دهم که چرا  نیامدم. به هرحال بعد دریافتم که یکی از ابعاد همایش تجلیل از خدمات علمی اوست. گویا چون در فصل تعطیلی دانشگاه و. نبودن دانشجویان فوت شده بود چنان‌که بایسته و شایسته‌ی عزیز نازنینی چون او بود برایش مراسمی برگزار نشده بود. البته تلفیق آن برنامه در همایش تجلیل از استاد لطفی هم کار درستی نبود و به‌صورت مستقل به او پرداخته نشد و تجلیل از او زیر سایه‌ی موضوع اصلی همایش قرار گرفت. یادش گرامی باد!

 

    4) سمینار ساعت  5/3 عصر با پخش مصاحبه‌ای که شبکه ی استانی سیما با استاد لطفی انجام داده بود آغاز شد. در حین پخش فیلم خود استاد لطفی هم آمد. همچنین دکتر هادی وکیلی که هم‌کلاسی من در دوره ي کارشناسی بود در در حال حاضر استاد و مدیرگروه تاریخ دانشگاه مشهد و رئیس دانشکده‌ی ادبیات است. با خیر مقدم دکتر وکیلی به حاضران و سخنرانی کوتاه او مراسم آغاز شد. از بد حادثه مرا به عنوان سخنران اول در برنامه گذاشته بودند. زمان بسیار کم بود و من برای اینکه سر وقت تمام کنم مجبور شدم تنها خلاصه ای از کارم را ارائه دهم و از سخنرانی چشم بپوشم. استاد دکتر عبدالرسول خیراندیش هم سخنرانی کرد و سخنانش بسیار دلنشین بود. بیشتر به بیان خاطراتش درباره‌ی استاد لطفی و بیان شیوه ي کار و تدریس او و ویژگی های فکریش پرداخت و لحنش، هم صمیمی و خودمانی و هم بسیار جذاب و دلنشین بود. دکتر ابوالقاسم فروزانی هم سخنرانی کرد. همینطور یکی از شاگردان قدیم استاد به نام فتاحی که بسیار فاضل بود و تحقیقاتش در زمینه‌ی وضعیت اقتصاد ایران و موانع رشد آن چنان بود که استاد دکتر صدر رامپور نبوی گفت آن را به عنوان متن درسی برای مطالعه‌ی دانشجویانش معرفی کرده است. سخنرانی او هم بسیار گیرا و جذاب و پرمغز بود. جمعی دیگر از دانشجویان استاد هم سخن گفتند و شعر خواندند و خاطره تعریف کردند و در مجموع مراسم بسیار گرم و گیرا بود. تجلیل بسیار شایسته و گرمی بود و در خور زحمات و خدمات علمی استاد لطفی. در پایان  هم استاد دکتر رامپور صدر نبوی استاد گروه جامعه شناسی دانشگاه مشهد درباره‌ی استاد لطفی و مرحوم سید محمد نظری هاشمی سخنرانی کرد و مراسم با تجلیل از استاد لطفی و اهدای هدایایی به او و جوایزی به سخنرانان و زحمتکشان مراسم پایان یافت.

 

  5)  در این سفر با دوستی آشنا شدم که بارها تلفنی با او صحبت کرده بودم. آقای نوعی که دانش آموخته‌ی کارشناسی گروه تاریخ مشهد و دانشجوی کارشناسی ارشد بود بسیار آراسته موقرو کاردان. تمامی کار به همت و کفایت و کاردانی او و دوستانش در انجمن علمی دانشجویی دانشگاه مشهد ترتیب یافته بود و برگزار شد.

6) یکی از مواهب این سفر دیدن دانشجویان قدیمم در دانشگاه مشهد بود. کسانی که در همان یکی دو ترمی که من در مشهد درس داده بودم سر کلاس‌هایم بودند و بر گردن من حق دانشجویی داشتند! از آنها آقای رجایی متن بسیار زیبایی را درباره ياستاد لطفی خواند. خانم جهانپور و آقای قشنگ در گروه تاریخ دانشگاه درس می‌دهند و هر دو از استادان محبوبند. سید جواد عابدی آمد و گفت که سال ۷۴ سرکلاس درس صفویه بوده است و من به او تحقیقی داده ام درباره‌ی سکه های صفویه. عابدی می‌گفت که از همان زمان به موضوع سکه شناسی علاقه یافته و کار تحقیق در این زمینه و جمع آوری سکه را آغاز کرده است. برایم بسیار جالب توجه و مسرت بخش بود. خانم جلالیان را هم در مرکز اسناد آستان قدس رضوی دیدم که او هم دانشجوی بسیار خوبی بود و تحقیقی دربارهً نسب صفویان انجام داده بود که هنوز آن را در خانه دارم و گاهی در جابجایی‌ها آن را می بینم. او هم در مرکز اسناد آستان قدس کارشناس قابل و موفقی شده بود و دیدنش بسیار خوشحالم کرد. دیگر خسته شده‌ام. برای امروز دیگر بس است. در پستی دیگر و یا در ادامه‌ی همین پست درباره‌ی روز دوم سفر خواهم نوشت.

   ب) روز دوم 

   به‌زحمت کافی‌نتی پیدا کردم و سرعتش خوب نبود. به کافی‌نتی دیگر آمدم و می‌خواهم باز هم دربارهٔ سفر مشهد بنویسم، درحالی که باید بعد از این کار بدون بلیط به فرودگاه بروم و کلی معطل شوم شابد بتوانم بروم. امروز روز چهارم سفر است و باید یادداشت‌های این چند روز را بنویسم. بیشتر وقت من در این چند روز به دید و بازدید‌ها گذشت و زنده کردن خاطرات دوران دانشجویی. نکته‌هایی هست که باید درباره‌ی آن سال‌ها به یاد بیاورم و بنویسم

    1)در پایان همایش دوستی به نام ابوالفضل حسن آبادی آمد و دعوت کرد که فردا برای بازدیدی از مرکز اسناد آستان قدس رضوی وقت خالی کنم و من هم استقبال کردم. روز پنج‌شنبه ساعت ۹ صبح سرویس آمد و مرا با خود به مرکز اسناد آستان قدس رضوی برد و تا ساعت ۳ در آن مرکز بودم.

ماجرا از این قرار بود که در این مرکز استاد مجموعه ای از اسناد دوره‌ی صفویه بود که به آستان قدس رضوی و تشکیلات و موقوفات آن مربوط می‌شد. مجموعه‌ی اسناد آستان قدس رضوی گنجینه‌ای بی نظیر است. درباره‌ی یکی از این مجموعه‌ها، یعنی مجموعه‌ی اسدالله علم است که از روزگار صفویه تا زمان حاضر را در برمي گیرد، خانم طلایی در کتاب خود با عنوان گزیده‌ی اسناد: نگاهی به تاریخ خراسان از روزگار صفویه تا قاجاریه (مشهد، ۱۳۸۰) نوشته است  که بیش از ۱۳۹۰۰۰ برگ از مجموعه فهرست نویسی و نمایه سازی شده است و چند هزار برگ دیگر در دست بررسی است(ص۲۰). اسناد صفویه‌ی مرکز از نظراطلاعاتی که درباره‌ی تشکیلات اداری آستان قدس  رضوی و اوضاع اقتصادی و اجتماعی خراسان و ارتباط آن با مرکز قدرت سیاسی در اصفهان به‌دست می‌دهند بی‌نظیر است. مشکل در اینجاست که خط اسناد بسیار پیچیده و دشوار است و چون اسناد مالی است ارقام و اعداد و محاسباتی که به‌خط سیاق نوشته شده است. خواندن این اسناد و حل مشکلات سندی آن کاری است و پژوهش تاریخی بر اساس آن اسناد کاری دیگر. من دو پیشنهاد مطرح کردم:‌ یکی اینکه اسناد را با توضیحی مختصر درباره‌ی هر سند و کلید واژه‌های آن روی پایگاهی در وب بگذارند و زمینه‌ی دسترسی آسان متخصصان  و علاقمندان به این اسناد را فراهم کنند و دوم اینکه  آموزش‌های مقدماتی لازم را به یک گروه کوچک از کارشناسان خود بدهند و به راهنمایی و زیر نظر استادان سند شناس و صفوی پژوه در یک طرح بلند مدت کار را به سامان رسانند.

    آقای سالم حسین زاده سورشجانی مدیر قسمت ارزشیابی اسناد مرکز سیاق می‌دانست و به‌خوبی از عهده‌ی خواندن اسناد بر می‌آمد و سیاق را هم خوب می‌خواند و محاسبه می‌کرد. دوره‌ای گذاشته بودند و به پنجاه نفر از کارشناسان اسناد سیاق آموخته  و کار بزرگی را انجام داده بودند. درست در همان ایامی  که دانشجوی پر استعداد و پر تلاش من خانم شیبانی دربه‌در به‌دنبال آموختن سیاق بود، نمی‌دانست که در مشهد چنین جریانی وجود دارد. البته کلاس در همان سالی برگزار شده‌‌ بود که خانم شیبانی به دانشگاه وارد شده بودند و مسلما زمانی که ایشان به دنبال آموختن سیاق بود می‌شد در مشهد افراد زیادی را برای این کار پیدا کرد.

    مرکز اسناد کار خود را از سال ۷۵ با شش کارشناس آغاز کرده بود و حالا ۶۲ کارشناس داشت؛ ۳۲ کارشناس اسناد و ۳۰ کارشناس مطبوعات. بخش مطبوعات تعطیل شده بود و نتوانستم آنجا را ببینم. جلسه‌ای بود و در آن دوستانی حاضر یودند که همه تحصیل‌کرده‌ی تاریخ بودند. خانم جلالیان، آقای علی سوزنچی کاشانی و آقای حسین زاده و حسن آبادی و طوسی و همچنین خانم الهه محبوب، زهرا آخرتی  حضور داشتند و گفتند و شنیدند و مسائل مختلفی مطرح شد.

  آقای حسین زاده از مجموعه ای با عنوان اسناد نظامی دوره‌ی قاجار می‌گفت که توسط مرکز خریداری شده بود و همچنین از یک مجموعه‌‌ی منحصر به‌فرد اقتصادی دوره‌ی قاجاریه. با آقای حسین زاده به‌سفره‌خانه‌ی حضرتی رفتیم و غذا خوردیم و برگشتیم و سند‌ها را دیدیم و ایشان توضیحات بسیار مفیدی درباره‌ی اسناد داد که بسیار ارزشمند بود. بچه‌های مرکز بسیاز مستعد، پر انگیزه و علاقه‌مند به کار سندی و تاریخی هستند. قرار شد برای تدریس یک دوره‌ی فشرده‌ی روش تحقیق به آنان به مشهد بیایم و کارهای مشترکی با هم داشته باشیم.

   2) این کافی‌نت هم جای جالب توجهی‌است. تا به‌حال نشده‌ بود اینقدر در یک کافی نت بنشینم. بچه‌های دانشجو می‌آیند و پسر جوانی که مسؤول اینجاست از آنها موضوع را می‌‌گیرد و برایشان تحقیق می‌کند. از دانشجویان گرافیک گرفته تا زیست شناسی. وقتی می‌بینم اینترنت چقدر به پژوهش‌های دانشجویی کمک می‌کند از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجم!

   3) بعداز ظهر روز دوم به سراغ یکی از دوستان قدیمم آقای علی باغانی رفتم. یک مغازه‌ی فروش لوازم خانگی بزرگ داشت در خیابان احمد آباد. آن را اجاره داده بود. از همان‌جا شماری موبایل آقای باغانی را پیدا کردم و به او زنگ زدم. در خانه بود و به دیدنش رفتم. درباره‌ی آقای باغانی و ارتباط و ذوستی من و او در ادامه‌ی همین پست می‌نویسم. بعد هم به‌منزل آقای دکتر قاسم قوام رفتم و به مهمانسرا برگشتم. صبح از گرما عرق می‌ریختم و عصر وقتی به دنبال مغازه‌ی آقای باغانی می‌گشتم از سرما می‌لرزیدم و می‌ترسیدم مریض شوم. فردا صبحش یک کاپشن خریدم که سفرم با بیماری خراب نشود. دیگر خسته شده‌ام و باید به فرودگاه هم بروم. باز هم خواهم نوشت.

ج) روزهای پایانی 

 دیشب به تهران برگشتم. در فرودگاه به سراغ یکی از مسؤولان هما رفتم و خواهش کردم مهمان نوازی مشهدی‌ها را کامل کند و او هم لطف کرد و بلیطی برایم صادر کرد. با نیم ساعت تأخیر ساعت 30/4 پرواز کردیم و 40/5 در تهران به زمین نشستیم،  یعنی یک ساعت و ده دقیقه‌ی بعد. بعد از رسیدن از فرط خستگی از حال رفتم و امروز هم تازه‌ فرصت کرده‌ام متمرکز شوم و بنویسم. چند نکته را باید بنویسم که هم درباره‌ی این سفر است و هم یادآوری خاطراتی که در این سفر در ذهن و دلم جان گرفت و مرا به سال‌های دور بازگرداند. باز هم در قالب چند یادداشت.

     1)سال ۱۳۶۲ در پادگان حسن رود، جایی میان رشت و بندر انزلی سرباز بودم که خبردار شدم در دانشگاه مشهد در رشته‌ی تاریخ پذیرفته شده‌ام. ترخیص شدم و به تهران بازگشتم. در خانه کسی فکر نمی‌کرد که من به چنین کار احمقانه‌ای دست بزنم،‌ یعنی سربازی را رها کنم و به دانشگاه بروم! ولی به هر حال رفتم. در اتوبوسی که راهی مشهد بود یک خانواده بودند، یک زوج با فرزند دو ساله‌شان. مرد در صندلی کنار من نشسته بود و همسر و دخترش در دو صندلی جلوی ما. کم کم سر صحبت باز شد و من هم حسابی سفره‌ی دلم را باز کردم و گفتم برای تحصیل راهی مشهدم. از شب‌های سرد زمستانی بود و پتوی همراه من به داد دختر بچه رسید.

   در مشهد توانستم کسی را پیدا کنم و با او جابجا شوم، او به مشهد آمد و من به دا نشگاه شهید بهشتی رفتم. ترم بعد او راضی نشد بماند و من مجبور شدم به مشهد برگردم. آن روزها سر پر شوری داشتم. شعرهایم تازه در روزنامه‌ها و مجلات چاپ می‌شد و خلاصه فکر می‌کردم برای خودم کسی شده‌ام و حتما می‌توانم در یکی از روزنامه‌ها یا مجلات مشهد کاری پیدا کنم و زندگیم را بگذرانم. آن سال‌ها در تهران با صد هزار تومان موجودی خانه‌ای خریده بودیم به قیمت پانصدو بیست و پنج هزار تومان(سال ۱۳۵۹) و حسابی زیر بار قرض بودیم. راضی به تحمیل خرج تحصیلم به خانواده نبودم و دلم می‌خواست در مشهد مستقل باشم و کار کنم و درس بخوانم. هر چند به هر حال این بار به خانواده کم و بیش تحمیل شد.

   در مشهد همه‌ی تیرهایم به سنگ خورد، نه کاری پیدا کردم و نه توانستم خوابگاه دانشجویی بگیرم و شرایط روحیم هم خوب نبود. شب اول را مجبور شده بودم در فضای باز اطراف حرم بخوابم. حسابی هم صرفه جویی می‌کردم. در مشهد آن روزها کرایه‌ی هر مسیر تاکسی ده ریال ومسافربر‌های شخصی پانزده ریال بود.  بیشتر راهها را پیاده می‌رفتم و وقتی هم مجبور بودم سوار شوم، حتما از تاکسی استفاده می‌کردم و نه مسافربر‌های شخصی. دوستم عباس هاشم زاده‌ی محمدیه که یک کاشمری با صفا بود از این کار من خنده‌اش می‌گرفت و شاید هنوز هم آن را از یاد نبرده باشد. به هر صورت از اینکه بتوانم در مشهد زندگی کنم ناامید شده بودم. تصمیم گرفتم به تهران برگردم و خدمت سربازی را ادامه دهم. گفتم انصراف می‌دهم و به تهران برمی‌گردم.

   طبق معمول داشتم خیابان احمد آباد را پیاده گز می‌کردم که چشمم خورد به تابلوی مغازه‌ی دوستی که در اتوبوس با او آشنا شده بودم: لوازم خانگی باغانی. با خودم گفتم بد نیست بروم، او را ببینم و با او خداحافظی کنم. آقای باغانی در مغازه بود و مرا شناخت و از من استقبال گرمی کرد. پرسید مگر  زندگی تو در اینجا و درس خواندن ماهی چقدر هزینه دارد؟ بدون اینکه واقعا بدانم چیزی گفتم. باغانی به‌شکل عجیبی که مرا بشدت تحت تأثیر قرار داد گفت از امروز تا پایان تحصیلت من ماهی ده هزار تومان به تو قرض می‌دهم تا زمانی که فارغ‌التحصیل شوی و وامت را به من بپردازی. من شوکه شده بودم. تقریبا می‌خواستم بلند شوم و بروم. فکر اینکه بخواهم از کسی کمک بگیرم برایم سنگین و نپذیرفتنی بود.

   مرا نشاند و برایم حرف زد. از زندگیش گفت؛ از اینکه چگونه از صفر شروع کرده است و با کمک یک مرد پرعاطفه توانسته است خود را بالا بکشد و شرایط مالی مطلوبی داشته باشد. در همین سفر، از طریق یکی از دوستانم که باغانی را می‌شناخت فهمیدم که پدر بزرگ او از تجار بزرگ مشهد بوده‌ است و خانواده‌ی متمولی بوده‌اند و احتمالا آن حرف‌ها را برای متقاعد کردن من می‌زد. باغانی گفت که من جامعه‌ام. زمانی جامعه به من کمک کرد و من هم به عنوان جامعه باید به دیگری کمک کنم؛ تو هم به نوبه‌ی خودت باید بعدها به‌عنوان دست جامعه به دیگران کمک کنی. گفتم من اگر هم برنگردم برای تأمین خرج تحصیلم کار می‌کنم. باغانی گفت من می‌توانم تو را درگیر کار کنم؛ روزی دو ساعت از وقت‌های مرده‌ی عصرهایت را به‌ اینجا بیایی و بعد از یکی دو ماه دست کم ماهی پانزده تا بیست تومان درآمد داشته باشی، ولی خوب می‌دانم که به آن پول قانع نخواهی شد و وقتی مزه‌ی پول زیر دندانت رفت، درس و تحصیل را رها می‌کنی و به سراغ درآوردن پول می‌روی. می‌گفت هر کاری زمانی دارد، امروز برای تو روز رفتن به دنبال پول نیست و پول برایت آفت است. زمان درآوردن پول هم می‌رسد و تو آن روز می‌توانی به‌عنوان یک نیروی متخصص درآمد مناسبی داشته باشی. هر کاری زمانی دارد و برای تو امروز روز درس و تحصیل است. حرفهایش با چنان ملاطفت و محبت و نفوذی همراه بود که نمی‌توانستم چیزی بگویم. گفت این راز میان من و تو به‌عنوان دو مرد می‌ماند و کسی از آن باخبر نخواهد شد. ده هزار تومان به من داد و مرا به دانشکده برگرداند.

   آن پول را حدود یک ماه بعد به او باز گرداندم، ولی آن ماجرا برای من برکات زیادی داشت. چیزی نگذشت که دانشگاه به من خوابگاه داد و شرایط بهتر شد. حالا با همان ماهی هشتصد تومان کمک هزینه‌ی دانشجویی می‌شد سرکرد،‌هر چند با سختی و مشقت بسیار. هر چهار ماه و نیم یک بار آن پول را یکجا می‌دادند و در آن مدت مجبور بودم با تنگدستی روزگار بگذرانم. از همه مهمتر دوست عزیزی یافتم که برایم چون برادری بزرگتر بود و در تمام طول تحصیل من در مشهد برایم تکیه‌گاه و یاوری تمام عیار بود. در این سال‌ها که نتوانستم به مشهد بروم او به تهران آمده بود و سراغ مرا در دانشگاه تربیت مدرس گرفته بود اما نتوانسته بود مرا بیابد. گاهی بی‌فکری و سهل انگاری‌های خودم را نمی‌توانم ببخشم. به هر حال فرصتی برای جبران آن کوتاهی‌ها فراهم شده بود، سفر مشهد سفر یافتن دوباره‌ی آقای باغانی بود، دوستی که نمی‌خواهم او را هیچ‌وقت از دست بدهم. عصر روز دوم به دیدار او گذشت.

     2)به استادم دکتر مسعود فرنود زنگ زدم. همسرش جواب داد و گفت که دکتر در خانه نیست. خواهش کردم که با من تماس بگیرد، ولی نگرفت. در تهران شنیده بودم و دوستان هم در مشهد گفتند که دکتر فرنود بعد از بازنشستگی، به گوشه‌ای خزیده و منزوی شده است. رفتاری که در این‌ سال‌ها با استادان دانشگاه‌های ما شد باید در تاریخ ثبت شود. میراث انسانی عظیمی مورد بی‌مهری و بی‌اعتنایی قرار گرفت. استادانی که عمر خود را به‌پای فرزندان این مرز و بوم ریخته بودند و در این راه همه‌ی توان و سلامتی خود را از دست داده بودند، درست در روزگاری که می‌بایست قدر بینند و بر صدر نشینند، رانده شدند و بی‌مهرانه با آنان رفتار شد. دکتر فرنود هم از این جرگه خارج نبود. دلش نمی‌خواست هیچ‌کس از دانشکده‌ی ادبیات را ببیند. فکر می‌کردم من را خواهد پذیرفت،‌ولی چنین نشد و من نومیدانه تا آخرین لحظه‌ی سفر منتظر تلفنش بودم.

     3) دکتر فرنود محققی بی‌نظیر بود. کلاس درس‌های تخصصی او مانند نداشت. گمان ندارم هنوز کسی در دانشگاه‌های ایران تاریخ قاجار را همانند او درس دهد. درس او نتیجه‌ی مستقیم پژوهشی ژرف و استادانه بود. در این درس‌ها او می‌درخشید و بچه‌ها را مات و متحیر می‌کرد. اگر اجازه داشته باشم بر استادم خرده بگیرم و او را نقد کنم باید بگویم دو خصیصه را در او نمی‌پسندیدم: نخست اینکه دانش خود را دست کم می‌گرفت، به دانشجویان زیاد نمی‌دانم می‌گفت. زمانی در صحبت با دکتر حائری از او پرسیدم که اگر در کلاس دانشجویی از شما سؤالی بپرسد که جواب آن را نمی‌دانید چه خواهید کرد؟ دکتر حائری پاسخ داد که من وقتی تازه به دانشگاه مشهد آمده بودم، تاریخ هخامنشیان درس می‌گفتم. گاهی دانشجویی از من چیزی می‌پرسید که جوابش را نمی‌دانستم، ولی سعی می‌کردم به‌گونه‌ای که دانشجو درنیابد از کنار موضوع بگذرم و به هر حال نمی‌دانم نمی‌گفتم؛ هرگز نباید در کلاس بگویی نمی‌دانم. من شاید با این حرف به‌طور مطلق موافق نباشم، ولی حتما باور دارم که نباید این جمله برای هیچ معلمی به‌صورت تکیه کلام درآید. در همان سال‌ها بودند استادانی که ذره‌ای از دانش و بینش علمی دکتر فرنود را نداشتند و خود را افلاطون ثانی می‌دانستند.

    دکتر فرنود گنجینه‌ای عظیم از یادداشت‌های پژوهشی مربوط به عصر قاجار دارد. گمان می‌کنم مواد و مصالح نوشتن یک دوره تاریخ قاجار در اختیار او باشد. دکتر فرنود وسواس علمی عجیبی داشت. از بیم اشتباه کردن دست به قلم نمی‌برد، ولی همواره پژوهش می‌کرد. همواره امیدوار بوده ام که زمانی استاد عزیزم دکتر مسعود فرنود به نوشتن تاریخ ایران در دوران قاجاریه بر اساس یادداشت‌هایش دست ببرد. ایمان دارم که چنان اثری،‌پژوهشی بی‌همتا در تاریخ قاجار خواهد بود که مرجع اصلی دانشجویان رشته‌ی تاریخ خواهد شد و خواهد ماند. امیدوارم دکتر فرنود صدای مرا بشنود یا کسی این صدا را به گوش او برساند که هنوز برای نوشتن تاریخ قاجار فرصت باقی است. امیدوارم زمانی شرایطی فراهم شود که بتوان اندوه را از دل دریایی و مهربانش زدود با دستیارانی او را در این مسیر یاری داد.

     4) در مشهد دکتر محمد حسین پاپلی یزدی را دیدم و در پایان همایش هدیه‌ای را که دست‌اندر کاران همایش  فراهم آورده بودند از دست او گرفتم. بیرون سالن به او گفتم از شما خاطره‌ای دارم که شاید صدها بار آن را برای دوستان و دانشجویانم باز گو کرده باشم. خاطره‌ای که سبب شد هرگز در نوشتن و به چاپ سپردن هیچ کاری تردید به دل راه ندهم. خاطره را برای دکتر پاپلی بازگو کردم. سال ۶۶ در بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی در گروه تصحیح متون در خدمت استاد نجیب مایل هروی بودم و به لطف او از بنیاد اخراج شدم! در حال تسویه حساب بودم،در اتاق امور مالی نشسته بودم که دکتر پاپلی آمد. مرا می‌شناخت و با من احوالپرسی کرد. پرسید چیزی چاپ کرده‌ای؟ من، منّ و منّ کردم و نمی‌دانستم چه باید بگویم. یعنی اینکه من هنوز نمی‌توانم بنویسم و اگر هم بنویسم ارزش چاپ ندارد و خلاصه از این حرفها! گفت تو شاگرد دکتر عبدالهادی هستی! دکتر عبدالهادی در چهارده سالگی مقاله می‌نوشت و در روزنامه‌ها چاپ می‌کرد. کی می‌خواهی بنویسی؟ وقتی پنجاه سالت شد؟ می‌خواهی بچه‌ی پنجاه ساله به دنیا بیاوری؟ بچه هیچوقت پنجاه ساله به دنیا نمی‌آید. وقتی متولد شد،‌پر از خون و کثافت است؛ ضعیف و رنجور و نیازمند مراقبت و نگهداری. کم کم رشد می‌کند و بزرگ می‌شود و به پنجاه سالگی می‌رسد. فکر می‌کنی چیزی که دکتر عبدالهادی امروز می‌نویسد با مقاله‌های چهارده سالگی او قابل مقایسه است؟ امروز اگر ننویسی دیگر نمی‌توانی بنویسی! این سخنان همیشه در گوش من است و بر زندگی علمی من اثری ناگفتنی داشته است و از این رو خود را تا همیشه شاگرد استاد پاپلی یزدی می‌دانم و آن یک جلسه کلاسی که در اتاق امور مالی بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی در خدمت او بودم، برایم چون چندین سال شاگردی تأثیر و برکت داشت.

 

     5) جمعه صبح را برای زیارت به حرم امام رضا(ع) رفتم. حرم بسیار شلوغ بود. نتوانستم جلو بروم. با دیدن آنهمه شکوه و عظمت، آنهمه راز و نیاز و آنهمه خلوص و مهرورزی به یا این بیت از شعر فرید افتادم

این هشتمیـــــــــــــــــــــن بهانه برای گریستن

از خویش تا برون بروی هشتمین در است

یکی از بهترین شعر‌هایی که در وصف حرم حضرت رضا (ع) و شور و شوق وصف ناپذیر آن گفته شده است، شعر مرحوم سید حسن حسینی است که خود روزگاری را در مشهد دانشجو بوده است:

مهمون از راه اومده شهر شده آماده

بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده

قد گلدسته وقاری داره امشب که نگو

رو ضریح قامتش دست نیاز باده

دل گنبد داره از غصه و غم تیر می‌کشه

چن هزار تا دل غمگین تو خودش جا داده

تشنگی مثل گدایی که دروغی باشه

دم سقاخونه زیر دست و پا افتاده

غم غربت اومده دخیل ببنده به دلم

به خیالش دل من پنجره‌ی فولاده

 از حرم که برگشتم، کمی خرید کردم. درحال خرید بودم که همکلاسی دوران کارشناسیم علی عرفانی زنگ زد و به ‌دنبالم آمد و با دوست دیگرمان حسین خاوری رفتیم طرقبه و ناهار را مهمان او بودم. بعد هم یکی دو ساعتی به منزل حسین خاوری رفتیم و با او به مهمانسرا برگشتیم. با چند نفر از بچه های دوران کارشناسی قرار گذاشته بودم و یکی یکی به مهمانسرای دانشگاه آمدند و با هم به منزل دکتر ایمانپور رفتیم. آقای صدیقی، آقای قاسمی، آقای خاوری و آقای عرفانی. اصغر میرزایی را نتوانسته بودند پیدا کنند. شام خوردیم و از خاطرات آن سال‌ها گفتیم و گفتیم. همان شب خبر دادند که مادر همسر یا عمه‌ی دکتر ایمانپور پس از سال‌ها که در بستر بیماری بود درگذشته است و همه مأخوذالحال شدیم. شب دکتر عباسی آمد و برای خواب به‌ منزل او رفتم.

   6) این سفر برایم شهد بود و شکر. آن‌همه خاطره، آن‌همه دیدار آن همه لطف و صفا و مهربانی. لحظه لحظه‌اش بسیار خوش بود و پر و پیمان؛ در این سفر تجربه‌ای آموختم که در جانم نشست و مرا سرشار کرد.  باور این نکته که زمان درگذر است. قطار لحظه‌ها برای کسی منتظر نمی‌شود. همه‌ی ما باید در ایستگاهی پیاده‌شویم، شاید ایستگاه بعدی یا ایستگاه بعدتر از آن. این بیت در دل و جانم رخنه کرد. حس جاری بودن زمان و زندگی سراسر وجودم را فرا گرفت. این بیت عصاره‌ی آموخته‌هایم در این سفر است:

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست!

دیگران در شکم مادر و پشــــــــــــــــــت پدرند 

 

 

 

 

دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۲۳:۴۱
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت